تنها جایی که ردی از آسمون میشد توش پیدا کرد، جوهای آب و جدولهای کنار خیابون بود. نازک و باریک، بعضی اوقات میشد تیکهای از آسمون رو توش دید. اگه خون قربانی کردن یه حیوون، برای گوشت، آسمون روی زمین رو قرمز نکرده بود
+ بالاخره، توی سیاره گناه زندگی میکنیم.
منتظر اتوبوس موندیم، تا ما رو از خیابون ببره بالا. موشهای بزرگ توی جوی آب صدا میکردن - و گربهها در کمین. برای به چنگ کشیدنشون. برای خون آلود کردن قسمتی از تصویر آسمون بالای سر. برای تغییر رنگ از خاکستری، به سرخ.
اتوبوس یه مقدار بیشتر نرفته بود که گفت:
+ من گرسنهمه. جایی رو میشناسی بریم غذا بخوریم؟
- ایستگاه بعدی پیاده میشیم، یه جایی رو میشناسم. رفتیم به همون رستورانی که توش کار میکردم. با تمام مراحل درست کردن غذا آشنا بودم. از شروع تا پایان، تا بسته بندی. همهش. بهترین غذایی که میشناختم رو سفارش دادم و برامون آوردن. غذا گرم و خوب بود. مثل همیشه.
دستام رو زیر چونه زدم و به چهرهش، وقتی که غذا میخورد نگاه کردم، و ازش پرسیدم:
- وقتی توی خونه بودیم، میخواستی یه چیزی بگی به من.
+ در حالی که کنار دهنش رو پاک میکرد گفت: اون چیزی که میخواستم بگم رو خودت فهمیدی.
توی چشمهاش یه حالت آشنا بود، شبیه به وقتی که من رو ترک کرد و بی خبر رفت از پیشم. این بار خیلی شدیدتر و پررنگتر.
تلاش کردم پلک نزنم، و تا آخرین لحظه نگاهش کنم. آب چشم جمع میشد، بیشتر و بیشتر غمگین بودم. میدونستم با از دست دادن یک لحظه دیگه از این سیر پیوسته زمان کنار من نخواهد بود؛ و همین طور هم شد.
لحظهای که پلک زدم - در همین فاصله بستن و باز کردن چشم - صندلی مقابل من خالی شده بود
و من مثل همیشه تنها نشسته بودم.
درباره این سایت