تنها جایی که ردی از آسمون میشد توش پیدا کرد، جوهای آب و جدولهای کنار خیابون بود. نازک و باریک، بعضی اوقات میشد تیکهای از آسمون رو توش دید. اگه خون قربانی کردن یه حیوون، برای گوشت، آسمون روی زمین رو قرمز نکرده بود
+ بالاخره، توی سیاره گناه زندگی میکنیم.
منتظر اتوبوس موندیم، تا ما رو از خیابون ببره بالا. موشهای بزرگ توی جوی آب صدا میکردن - و گربهها در کمین. برای به چنگ کشیدنشون. برای خون آلود کردن قسمتی از تصویر آسمون بالای سر. برای تغییر رنگ از خاکستری، به سرخ.
اتوبوس یه مقدار بیشتر نرفته بود که گفت:
+ من گرسنهمه. جایی رو میشناسی بریم غذا بخوریم؟
- ایستگاه بعدی پیاده میشیم، یه جایی رو میشناسم. رفتیم به همون رستورانی که توش کار میکردم. با تمام مراحل درست کردن غذا آشنا بودم. از شروع تا پایان، تا بسته بندی. همهش. بهترین غذایی که میشناختم رو سفارش دادم و برامون آوردن. غذا گرم و خوب بود. مثل همیشه.
دستام رو زیر چونه زدم و به چهرهش، وقتی که غذا میخورد نگاه کردم، و ازش پرسیدم:
- وقتی توی خونه بودیم، میخواستی یه چیزی بگی به من.
+ در حالی که کنار دهنش رو پاک میکرد گفت: اون چیزی که میخواستم بگم رو خودت فهمیدی.
توی چشمهاش یه حالت آشنا بود، شبیه به وقتی که من رو ترک کرد و بی خبر رفت از پیشم. این بار خیلی شدیدتر و پررنگتر.
تلاش کردم پلک نزنم، و تا آخرین لحظه نگاهش کنم. آب چشم جمع میشد، بیشتر و بیشتر غمگین بودم. میدونستم با از دست دادن یک لحظه دیگه از این سیر پیوسته زمان کنار من نخواهد بود؛ و همین طور هم شد.
لحظهای که پلک زدم - در همین فاصله بستن و باز کردن چشم - صندلی مقابل من خالی شده بود
و من مثل همیشه تنها نشسته بودم.
همون کوچه قدیمی، تنگ و باریک. همون کوچهای که آرامشش اون رو از خیابون جدا میکرد. و همون مغازه، همون دختر آشنا و غریب.
- تا الان هر چی گفتم نور و صدا بوده: نور، صدا -- الان نوبت اکته: حرکت! و در رو برای من باز کرد.
همه چیز سریعتر از اونی بود که تصور میکردم پیش میاد برام، و این گیج میکرد منو. اما صدای زنگهای آویخته شده به در ورود منو خوش آمد گفتن، و فضایی سراسر گرم و زنده.
* روز بخیر. چیزی میخواستین؟
سایههای دور چشمش غلیظتر شده بود و چشمهای زیبا، سرد و بی حالتش رو به عمق زمان فرو برده بودن، انگار که نگاهش از سالهای سال قبل، تازه به لحظهی حال رسیده - مثل چشمک زدن یه ستاره خیلی خیلی دور از زمین. نور از چراغ بالای سر، موهاش رو نوازش میکرد، روی موهاش دست میکشید و آروم آروم میرفت پایین از صورت - و به میانه راه نرسیده روشنایی خودش رو از دست میداد. پایین صورت توی تاریکی فرو رفته بود، از شرم و خجالت نورهایی که نمیتونستن راهشون رو به پایینتر باز کنن.
به سمت قفسهها رفتم و گوشه کتابها رو لمس کردم با سر انگشتم، هر کدوم مثل یک کتاب مقدس. قفسه فلسفه، قفسه ادبیات یک به یک رفتم جلو با انگشتم، و تلاش کردم بوی ورقهای هر کدوم رو مجسم کنم: بوکوفسکی، کافکا، داستایوسکی. آمریکا، آلمان، روسیه. قرن ۲۱، قرن ۲۰، قرن ۱۹. جواب کجا میتونست باشه؟
یعنی جواب سوال من کجای این حجم انبوه بود؟ کدوم قفسه؟ کدوم کتاب؟ کدوم صفحه؟
یکی از کتابها رو بیرون کشیدم، امضا شده بود:
"ولی دختر فروشنده چشمهای زیبایی داشت،
سرد و بی حالت
با سایههای سیاه اطرافش
و مااه
روی صورت و لبها
شاید لبانش هم سیاه بودند."
درباره این سایت